جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶ - ۰۶:۰۳
۰ نفر

زهرا سپیدنامه: وقتی بچه‌ها کنکور دارند، بزرگترها از کار و زندگی می‌افتند و نمی‌توانند یک مهمانی درست و حسابی بروند چون همه هوش و حواسشان پیش بچه‌هاست.

یک سال تمام حسرت به دلشان می‌ماند که یک دل سیر تلویزیون نگاه کنند و یک شام و ناهار با خیال راحت بخورند. بله بچه‌ها که کنکور دارند انگار همه‌ی خانواده کنکور دارند. اما وای به روزی که بزرگترها کنکور داشته باشند!

علی اکبر آموزگار، یکی از همین بزرگترهاست، پدر با اعتماد به نفسی که در سن 60 سالگی تازه به یاد کنکور و دانشگاه رفتن افتاده و هرچه دیگران گفته‌اند کنکوردادن کار هر کسی نیست به گوشش نرفته است!

«روان‌شناسی کودک دانشگاه آزاد و حسابداری دانشگاه سراسری قبول شدم اما آخرش رفتم دانشگاه امام حسین، هم به شغلم می‌خورد، هم فکر کردم با محیط دانشگاه امام حسین بیشتر آشنا هستم».

علی‌آقا کارمند سپاه است، اما سال‌هاست که سر کار نمی‌رود؛ «جانباز حالت به اشتغال سپاهم، به خاطر درصد بالای جانبازی سر کار نمی‌روم ولی دلم می‌خواست درسم را بفهمم. فکر کردم من کجا و روان‌شناسی کودک و حسابداری کجا، این‌جوری لااقل لیسانسم را نظامی می‌گرفتم و در کارم پیشرفت می‌کردم. این شد که رفتم دانشگاه امام حسین!»

14 سالگی رفتم کلاس اول!
قصه – درس‌خواندن و دیپلم‌گرفتن علی‌آقا شنیدنی است. او از آن دسته آدم‌هایی است که در تمام مدت تحصیلش همیشه در کلاس‌های متفرقه شرکت کرده و هیچ‌وقت نتوانسته به موقع خودش را برای ثبت‌نام در مقطع تحصیلی‌اش برساند؛ «خانه ما در ده لوشاب، از توابع بخش میمه اصفهان بود، آن روزها دردهات مدرسه نبود و بچه‌ها بی‌سواد بار می‌آمدند. اکثرا از همان سنین پایین می‌رفتند سر زمین و به والدینشان کمک می‌کردند.

برای همین هم در سن نوجوانی برای خودشان کشاورزی تمام‌عیار می‌شدند. من هم مثل بقیه بودم؛ صبح می‌رفتم سر زمین، پابه‌پای پدرم کار می‌کردم و شب برمی‌گشتم. وقتی اولین مدرسه در روستای لوشاب تاسیس شد، من 14 ساله بودم؛ یعنی دوبرابر سن بچه‌هایی که به کلاس اول می‌رفتند. آن روزها خیلی دلم می‌سوخت، به‌خاطر سن بالایم اجازه شرکت در کلاس اول را به من نمی‌دادند. نمی‌دانید چه حس بدی است، آدم ببیند بچه‌های کوچک می‌توانند بخوانند و بنویسند و خودش با این قد و قواره سواد ندارد!»

سر کلاس اول
علی‌آقا می‌خواست هرطور شده به کلاس اول برود. برای همین هم شروع کرد به چک و چانه‌زدن؛ «خیلی این‌در و آن در زدم، دیگر مردم بخش میمه من را می‌شناختند. یادش به‌خیر نمی‌فهمیدند چرا یک نفر آن‌قدر اصرار به درس‌خواندن دارد؛ درحالی که بیشتر مردم مملکت بی‌سوادند! بالاخره، رفت و آمد‌هایم نتیجه داد و اجازه دادند 3 کلاس ابتدایی را خودم در طول یک سال بخوانم. همه کارهایم را گذاشتم کنار و چسبیدم به درس.

 به عنوان مستمع‌آزاد در کلاس‌های مدرسه ده شرکت می‌کردم و سعی می‌کردم یاد بگیرم؛ البته یادگرفتن در 14 سالگی از یادگرفتن در 7 سالگی مشکل‌تر است اما علاقه‌ای که من به یادگرفتن داشتم هیچ‌کدام از 7 ساله‌ها نداشتند. این شد که 3 کلاس اول و دوم و سوم را در یک سال خواندم و قبول شدم و کلاس چهارم را شروع کردم».

علی‌آقا از کلاس چهارم تا ششم را به همین صورت مستمع آزاد خواند و به صورت متفرقه امتحان داد، «آن موقع، راه روستای ما تا بخش 40 کیلومتر بود. تابستان و زمستان؛ با هر وسیله‌ای شده حتی با پای پیاده خودم را به محل امتحان می‌رساندم و امتحان می‌دادم».

این کارها یعنی چه؟
اما همه این تلاش‌ها برای خانواده گرامی قابل درک نبود! «خانواده من به نسبت بقیه خانواده‌های ده مخالفت کمتری نشان می‌دادند، حتی می‌شود گفت پدرم طرفدار آمدن مدرسه به ده و باسوادشدن بچه‌ها بود، آن‌قدر که خانه شخصی‌اش را برای ساختمان مدرسه در اختیار آموزش و پرورش گذاشت.

پدرم معتقد بود بچه‌های ده بسیار بااستعداد هستند و لیاقت این را که به جاهای بالا برسند دارند. راست هم می‌گفت بچه‌های ده ما همه‌شان نخوانده ملا بودند.  آنهایی که از ده رفتند همه‌شان به جاهای بالا رسیدند و آنهایی هم که مانده‌اند، موفق شده‌اند.

 با همه این حرف‌ها، برای پدرم عجیب بود که پسر کاری و سربه‌راهش که تابه‌حال همه هم و غمش کشاورزی و کار بوده و کم‌کم تبدیل به یک کشاورز کامل شده است چطور زیر همه‌چیز زده و مثل دیوانه‌ها خودش را در اتاق حبس می‌کند و درس می‌خواند؛ اگرچه سعی می‌کرد چیزی نگوید اما دورادور به گوشم می‌رسید که خانواده‌ام با خودشان می‌گویند این کارها یعنی چه؟»

هم کار هم سیکل!
«در 17 سالگی برای ادامه تحصیل و کار رفتم اصفهان. می‌خواستم درس بخوانم اما برای درآوردن خرج تحصیلم؛ مجبور بودم کار کنم. این شد که دوباره رفتم سراغ کلاس‌های شبانه و امتحان‌های متفرقه. در یک چایخانه کار می‌کردم و شب‌ها می‌رفتم مدرسه. بیشتر درس‌ها را خودم می‌خواندم و می‌فهمیدم اما ریاضی خیلی سخت بود.

 برای فهمیدن ریاضی حل‌المسائل گرفته بودم و با حل‌المسائل می‌خواندم. با هر سختی بود سیکلم را گرفتم. آن‌موقع، آدمی که سیکل داشت، تحصیل‌کرده به حساب می‌آمد و می‌توانست در ادارات دولتی استخدام شود. من هم در اداره پست استخدام شدم؛ البته درس را کنار نگذاشتم و تحصیلاتم را همین‌طور ادامه دادم تا پنجم متوسطه.»

دیپلم و دیگر هیچ
اوایل سال 57 بود که به تهران منتقل شدم. به تهران آمدم و با دو تا از برادرزاده‌هایم خانه گرفتم. آن موقع که برای امتحانات دیپلم آماده می‌شدم، سر و صدای انقلاب هم داشت کم کم بلند می‌شد. یادم می‌آید وقتی اولین امتحان دیپلم متفرقه را دادم و از جلسه امتحان بیرون آمدم، شهید مفتح و باقی راهپیمایان را دیدم که از تپه‌های قیطریه سرازیر شده بودند و شعار می‌دادند.

 این از اولین راهپیمایی‌های دوران انقلاب بود؛ 16 شهریور بود. قاطی تظاهرکننده‌ها شدم و همراهشان رفتم، تا نماز ظهر شعار دادیم. بعد، نماز ظهر را به جماعت خواندیم و به خانه برگشتیم».

دیپلم‌گرفتن علی‌آقا مصادف شد با انقلاب و جنگ؛ یعنی زمانی که دانشجوها و دانش‌آموزان هیچ‌کدام سر کلاس درس نمی‌رفتند، چه برسد به علی‌آقا که هیچ‌وقت یک دانش‌آموز صددرصد نبود!

این شد که علی‌آقا همراه موج انقلاب شد و بعد هم رفت جبهه! همان کاری که هر آدم دیگری هم که به جای علی‌آقا بود، انجام می‌داد؛ « بیشتر فعالیتم در بیمارستان‌های صحرایی بود. چون علاقه داشتم، کار را زود یاد گرفته بودم و وردست پزشک‌ها می‌ایستادم. دکترها می‌گفتند علی‌آقا تو خیلی استعداد داری، برو دانشگاه پزشکی بخوان. خیلی دلم می‌خواست ولی در آن شرایط نمی‌شد. باید می‌ماندم و دفاع می‌کردم و به خاطر فعالیت‌هایم به عنوان مدیرعامل هلال‌احمر استان باختران منصوب شدم.

تا اواخر سال 69 باختران بودم و بعد برگشتم به تهران. کارمند پست و تلگراف بودم اما سپاه مرا می‌خواست. بنابراین، وارد سپاه شدم. در جنگ آن‌قدر صدمه دیده بودم که نه از لحاظ جسمی توانایی درس‌خواندن داشتم و نه از نظر روحی می‌توانستم؛ مهره کمرم شکسته بود؛ موج‌گرفتگی پیدا کرده بودم؛ در شلمچه شیمیایی شده بودم و مشکلات حاد عصبی داشتم. این شد که قید کنکور را زدم.»

تولد دوباره
علی‌آقا دیگر نتوانست ادامه تحصیل بدهد اما رفتن به دانشگاه را فراموش نکرد. دانشگاه همیشه مثل یک موجود دست‌نیافتنی در دورترین زوایای ذهنش باقی ماند و انگار تبدیل شد به آرزوی شخصی‌اش؛ «می‌دانستم یک روز به دانشگاه می‌روم. منتظر بودم زمانش برسد، تا اینکه سال 82 احساس کردم دیگر وقتش رسیده است؛ بچه‌ها بزرگ شده بودند؛ اوضاع خودم بهتر بود؛ آرامش داشتم و زندگی‌ام به نقطه اعتدالی رسیده بود. برای همین هم به خودم گفتم علی، اگر الان شروع نکنی دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانی!»

بابا بی‌خیال شو!
«تصمیمم را گرفته بودم اما ماجرا را به هرکس که می‌گفتم، دهانش از تعجب باز می‌ماند؛ البته هیچ‌کس توی ذوقم نمی‌زد ولی یک‌جوری نگاهم می‌کردند که انگار ته دلشان می‌گویند؛ بنده‌خدا سنش رفته بالا، قاتی کرده، فکر می‌کند دانشگاه رفتن آسان است، آن هم با این همه نوجوان و جوان کنکوری.

نه اینکه راست نمی‌گفتند، فکرشان، حقیقت محض بود. اما من می‌خواستم با خودم اتمام حجت بکنم؛ می‌خواستم هروقت دلم سوخت چرا دانشگاه نرفته‌ام، لااقل پیش وجدانم آسوده باشم که تلاشم را کرده‌ام».

خانه به حالت آماده‌باش
از روزی که علی‌آقا تصمیم گرفت برای کنکور بخواند، خانه به حالت آماده‌باش درآمد. خانواده از این اقدام انقلابی پدر هم خوشحال بودند هم ناراحت. می‌ترسیدند اگر پدرشان قبول شود مثل بعضی پدرها شروع کند به تعریف از خود و خود را به رخشان‌کشیدن و هر مشکلی برایشان پیش بیاید، سریع خودش را به عنوان نمونه کامل پشتکار و برخورد با مشکلات مثال بزند.

اما ترس‌ها باعث نمی‌شد برای به تحقق‌رسیدن آرزوی پدرشان با او همکاری نکنند؛ «دلم نمی‌خواست اعضای خانواده را به سختی بیندازم، آنها چه گناهی داشتند که من در سن 60 سالگی، هوس دانشگاه‌رفتن کرده بودم. به آنها زحمت نمی‌دادم، همه کتاب‌های تست و جزوه‌ها را خودم تهیه می‌کردم چون نمی‌خواستم هزینه‌ای به خانواده تحمیل شود، کلاس کنکور هم نرفتم.

خب، هرچه باشد من تا دیپلم همه درس‌هایم را خودم خوانده بودم و دلیلی نداشت که حالا نتوانم. بیشتر، شب‌ها درس می‌خواندم و تا نیمه شب بیدار بودم. با اینکه خانم و بچه‌ها به روی خودشان نمی‌آوردند اما دورادور نگرانی‌شان را نسبت به سلامتی‌ام احساس می‌کردم. با جوان‌های فامیل دوست شده بودم و با هم جزوه رد و بدل می‌کردیم.

سر جلسه کنکور هم با هم می‌رفتیم. می‌گفتند من برایشان قوت قلبم. شده بودم نمونه و مثال برای بزرگترهای فامیل. تا جوانی از درس و سختی کار می‌نالید، بزرگترها فوری مرا نشان می‌دادند؛ هرچند نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد.»

روز واقعه
بالاخره، شب کنکور می‌رسد، خانم آموزگار می‌گوید: «سعی می‌کردم نگران نباشم. واقعا هم آن‌قدر که برای بچه‌ها نگران بودم، برای علی‌آقا نگران نبودم. فقط چون تلاشش را دیده بودم دلم می‌سوخت؛ خیلی زحمت کشیده بود، حقش بود قبول شود».

شب امتحان، بچه‌ها به پدرشان روحیه می‌دادند و چون هر 3 دانشجو بودند، از خاطرات کنکور خودشان می‌گفتند. خلاصه اینکه آن شب به پدر غذای سبک دادند و او زود خوابید و صبح فردا با سلام و صلوات راهی‌اش کردند؛ «وقتی وارد جلسه شدم اول جوان‌ها فکر کردند من مراقبم اما وقتی روی صندلی خودم نشستم، تازه زمزمه‌ها شروع شد بالاخره، یکی به خودش جرأت داد و پرسید آقا شما هم می‌خواهید کنکور بدهید. خندیدم و گفتم بله، عیبی دارد؟ پسرک رو به بغل‌دستی‌اش کرد و گفت ای‌ول بالا! یاد بگیر، ببین با این سن و سال آمده کنکور بدهد!

روز فرشته
پدر که قبول شد، بچه‌ها برای رساندن جواب به او یک شیرینی درست و حسابی گرفتند. هیچ‌کس باورش نمی‌شد قاتی این همه مغز جوان پدر 60 ساله آنها رتبه آورده باشد. حالا همه‌چیز به آنها ثابت شد؛ قدرت اراده و پشتکار و اینکه اگر چیزی را بخواهی به هر قیمتی می‌رسی. پدرشان درس را با همه وجود می‌خواست و هیچ نتوانست مثل آنها با آسایش و آرامش در کلاس‌های گرم و نرم بنشیند و به حرف معلم گوش دهد. از همان 14 سالگی برای درس‌خواندن، زحمت کشید تا حالا که در سن 60 سالگی به دانشگاه راه پیدا کرده.

اینک، آخر کار
خلاصه علی گرامی از دانشگاه امام حسین فارغ‌التحصیل می‌شود. او در کنار هم‌کلاسی‌های جوانش لباس فارغ‌التحصیلی می‌پوشد، لوح به دست می‌گیرد و رو به دوربین لبخند می‌زند.

 هرچند در این سال‌های تحصیلی برای آوردن نمره خوب، آن‌قدر زحمت کشیده که خودش می‌گوید حالاحالاها هوس ادامه تحصیل ندارد اما خدا را چه دیدید شاید 10 سال دیگر باز سراغ همین علی‌آقا آمدیم؛ در حالی که در مقطع دکترا فارغ‌التحصیل شده و به تحصیل در مقطع فوق‌دکترا می‌اندیشد.

کد خبر 25346

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز